جدول جو
جدول جو

معنی شعله کار - جستجوی لغت در جدول جو

شعله کار
(شُ لَ / لِ)
آنکه آتش برافروزد. آتش افروز. شعله گر:
شعله کاران را به خاکستر قناعت کردن است
هر کجا عشق است دهقان سوختن هم حاصل است.
بیدل (از آنندراج).
و رجوع به شعله گر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعله ور
تصویر شعله ور
ویژگی آتش زبانه دار، ویژگی چیزی که آتش در آن در گرفته باشد، شعله خیز، شعله دار، شعله زن، شعله ناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیشه کار
تصویر شیشه کار
شیشه گر، شیشه ساز، کسی که شیشه می سازد یا آلات و ادواتی از شیشه درست می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شالی کار
تصویر شالی کار
کسی که برنج می کارد
فرهنگ فارسی عمید
(شی وَ / وِ)
شیوه گر. شیوه باز. (ناظم الاطباء). رجوع به شیوه باز شود
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ / لِ گَ)
شعله کار. که آتش برافروزد. آتش افروز. شعله افروز:
مفید طبع بلندم چو شمع دارد گرم
ز حسن پرتو معنی دکان شعله گری.
ملا مفید بلخی (از آنندراج).
و رجوع به شعله کار شود
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ / لِ وَ)
شعله خیز. (ناظم الاطباء). آنچه زبانه زند. چیزی که آتش در آن درگرفته باشد. شعله زن. مشتعل. (فرهنگ فارسی معین). ملتهب. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شعله خیز شود.
- شعله ور شدن، زبانه کشیدن. گر زدن. مشتعل شدن. افروختن. شعله ور گردیدن. التهاب. گرازه کشیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شعله ور گردیدن شود.
- شعله ور گردیدن، شعله ور شدن. آتش گرفتن. الو گرفتن:
ار خس و خاشاک گردد پیش آتش شعله ور
چوب گل کی میتواند ساختن عاقل مرا.
صائب تبریزی (از آنندراج).
شعله ور گردد ترابر سر درفش برق تاب
جلوه گر گردد ترا بر کف سحاب شعله بار.
شعلۀ اصفهانی.
و رجوع به ترکیب شعله ور شدن شود
لغت نامه دهخدا
شاکار، کار بزرگ، (برهان قاطع)، کار بی مزد باشد که مردم را بزور بر آن دارند، (فرهنگ سروری)، بمعنی بیگار است که کار فرمودن بی مزد باشد یعنی مردم را کار فرمایند و اجرت و مزد وی ندهند، (برهان قاطع)، فریب و دغای عظیم و با لفظ زدن بظرافت فریب دادن، (آنندراج) (بهار عجم) (فرهنگ نظام)، رجوع به شاکار شود
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ گُ)
دارندۀ مشعل. مشعل دارنده. که مشعل به دست گیرد راه نمودن یا راه رفتن را: عالم ناپرهیزکار کوری است مشعله دار. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ لَ / لِ)
همچون مشعل سوزان و شعله ور:
ما و خاک و پی وادی سپران کز تف و نم
آهشان مشعله وار و مژه سقا بینند.
خاقانی (چ عبدالرسولی ص 90)
لغت نامه دهخدا
(شی شَ / شِ)
شیشه گر. شیشه ساز:
زین نازکان رعنا بگریز خسرو از آنک
در کوی شیشه کاران دیوانه درنگنجد.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به شیشه ساز و شیشه گر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ یِ شِ نَ/ نُو)
کشت کننده لاله:
به کارزار به کاریز خون گشادن چشم
بنفشۀ سمن آمیغ لاله کار تو باد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ / لِ)
دارای شعله. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سوزناک. سوزان:
بهوش باش دلا آه شعله ناک مکش
کنون که ناوک او سینه را گلستان کرد.
حکیم کاشانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
برنج کار که زراعت برنج کند
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ خوا / خا)
شعله بارنده. افشانندۀ آتش پاره مانند باران. (ناظم الاطباء). شعله افشان. (فرهنگ فارسی معین) :
در جوف آب کار عتابت اگر کند
گردد بسان پنجۀ خود شعله بار دست.
حسین ثنایی (از آنندراج).
و رجوع به شعله افشان شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام باغی است در کشمیر و همچنین باغی در لاهور و باغ دیگری در دهلی و این لفظ هندی است از شاله: بمعنی خانه و مار، بمعنی شهوت است پس معنی ترکیبی آن خانه شهوت باشد. و چون تفرج و تماشای باغات شهوت را برمی انگیزاند بمجاز بمعنی باغ استعمال یافته است. (از بهار عجم) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
ز باغ، زلف و رخ یار داده است فراغم
که سنبل سیهش کم ز شاله مار نباشد.
عبدالغنی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شعله بار
تصویر شعله بار
وشخبار گستراننده زبانه آتش
فرهنگ لغت هوشیار
کارنده لاله کشت کننده لاله: بکار زار بکاریز خون گشادن چشم بنفشه سمن آمیغ لاله کار تو باد، (سوزنی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیله کار
تصویر حیله کار
حیله گر مکار محیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعله ناک
تصویر شعله ناک
وخشناک دارای شعله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعله ور
تصویر شعله ور
چیزی که آتش در آن در گرفته باشد، مشتعل، ملتهب، آنچه زبانه زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیشه کار
تصویر شیشه کار
کسی که شیشه سازد آنکه آلات و ادواتی از شیشه درست کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعله ور
تصویر شعله ور
((~. وَ))
چیزی که آتش در آن گرفته باشد، مشتعل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعله ور
تصویر شعله ور
فروزان
فرهنگ واژه فارسی سره
افسونگر، طناز، عشوه پرداز، عشوه زن، عشوه گر، لوند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افروخته، زبانه کش، شرربار، شعله ناک، لاهب، لهیب گر، مشتعل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدم لاابالی در کار و تلاش
فرهنگ گویش مازندرانی
برنج کار
فرهنگ گویش مازندرانی
از مناطق کوهستانی و ییلاقی شاه کوه و ساور استرآباد
فرهنگ گویش مازندرانی